Dastan e Dokhtran e Afghani
ژيلا بنييعقوب
نقل از سایت روز
آمار دقيقي از زنان ايراني كه با همسران افغاني خود در هرات زندگي ميكنند وجود ندارد. مسولان كنسولگري ايران در هرات تاكنون توانستهاند بيش از ۳۰۰ نفر از اين زنان را شناسايي كنند، اما ميگويند كه تعدادشان خيلي بيشتر از اين هاست.
بسياري از اين زنان به اجبار پدرانشان به همسري مردان افغاني در آمدهاند. بعضي از اين پدران به خاطر فقر شديد در واقع دختران شان را در مقابل مبلغ ناچيزي به مردان افغاني فروختهاند. بعضي از اين دختران متعلق به خانوادههاي پر جمعيت هستند و پدرانشان به خاطر مشكلات اقتصادي و تنها با انگيزه كم كردن نانخورهاي خانواده، آنها را به مردان افغاني شوهر دادهاند.
البته از نظر دورنماند كه در ميان اين زنان كساني نيز هستند،كه با عشق و علاقه فراوان و علي رغم ميل خانواده با اين مردان ازدواج كرده و به هرات آمدهاند .
زنان ايراني در هرات در شرايط كاملا نا مناسب زندگي، و با فقر ومشكلات شديد اقتصادي دست و پنجه نرم ميكنند. اغلب آنها هيچ اطلاعي از حقوق خود ندارند، و در صورت مراجعه به دادگاههاي هرات نيز مورد حمايتهاي قانوني قرار نميگيرند.
در سفري كه اواخر زمستان سال گذشته به هرات داشتم، با بسياري از اين زنان ايراني ساعت ها به گفتگو نشستم و زندگي شان را از نزديك ديدم، حاصل اين ديده ها و شنيده ها را ميخوانيد:
الهه بريده بريده حرف مي زند، انگار كه سعي مي كند، جلوي تركيدن بغضش را بگيرد كه مكث هايش اينقدر طولاني است: "عشق فقط مي تواند يك ماه تو را اينجا نگه دارد، خيلي كه عاشق باشي، شايد يك سال دوام بياوري. اما من سه سال است كه آمده ام هرات. مي فهمي چه مي گويم! سه سال! انگار كه صد سال گذشته است اين سه سال بر من. طاقتم تمام شده است و نمي خواهم حتي يك روز ديگر اينجا بمانم..."
برقع آبي رنگش را جوري روي سرش جابه جا مي كند كه مي تواني گردي صورتش راببيني. چهره گندمگون و رنگ پريده اش در ميان سرمهاي تند مقنعه اش، غمگين تر به نظر مي رسد. قطره هاي درشت اشك تند تند روي صورتش مي دود. هق هق گريه نمي گذارد كلماتش را به خوبي بشنوي. همين كه مي خواهم آرام اش كنم و بگويم گريه نكن، پشيمان مي شوم، حرفم را مي خورم، به جايش مي گويم: "الهه جان من سه سال است كه با كسي درد دل نكرده ام. سه سال است كه با مادرم حتي تلفني هم حرف نزده ام...."
و دوباره صدايش توي هق هق گريه گم مي شود.
يک نمونه:الهه
الهه، دختر اهل خراسان فقط ۱۶سال داشت كه سه سال پيش در شهرستان مشهد عاشق يك پسر هفده ساله افغاني شد. پدر و مادرش هر دو با ازدواج آنها مخالف بودند. اما الهه عاشق در دل به حرف هاي پدر كه مي گفت " دخترم، تاب زندگي در افغانستان رانمي آوري "، مي خنديد.
همين كه ازدواج كرديم، خانواده ام با ما قطع رابطه كردند، و من هم بي آن كه به آنها خبر بدهم، همراه همسرم و خانواده اش به هرات آمدم. فقط شش ماه اول از زندگي ام رضايت داشتم، آنقدر عاشق بودم كه فلاكت زندگي ام را در افغانستان نمي ديدم.
به قول خودش شش ماه اول كه تمام شد، تازه فهميد كه نه آب آشاميدني سالم دارند، نه برق، نه بهداشت و نه حتي غذاي كافي براي خوردن. الهه مدت هاست كه تصميم گرفته به ايران باز گردد، به قول خودش بدون شوهر و يا با شوهر هرجور شده باز مي گردد. پاسپورت ندارد و چون بي خبر از خانواده از ايران خارج شده، حتي نتوانسته شناسنامه اش را از خانه پدري بردارد. چند بار به كنسولگري ايران در هرات رفته است و هربار در آن جا به او گفته اند: "شناسنامه هم كه نداري! حالا ما چطور مي توانيم به تو پاسپورت و يا حتي برگه عبور بدهيم."
آنها به او پيشنهاد دادند كه به خانواده اش در مشهد تلفن بزند تا لااقل مداركش همچون فتوكپي شناسنامه اش را براي آنها فاكس كنند تا بر اساس آن به او برگه عبور بدهند. الهه انگار وحشت دارد از تلفن زدن به خانواده اش كه مي گويد: " بعد از سه سال كه بي خبر آنها را گذاشتم و آمدم اينجا، با چه رويي به مادر بيچاره ام تلفن بزنم. خدايا! در اين سه سال بر مادرم چه رفته است." دلهره در صدايش موج مي زند:" اصلاً من از كجا بدانم كه مادرم الان در چه وضعي است؟ سالم است يا خداي نا كرده..." و لبش را مي گزد و دوباره گريه امانش را مي برد.
مي گويم: الهه! من به جاي تو بودم حتماً زنگ مي زدم. هم صداي مادر را مي شنوي و هم شايد مشكلت را حل كنند. برقع آبي را دوباره روي سرش جابه جا مي كند و مستقيم توي چشمهايم نگاه مي كند.
نمونه دوم:شعله
محله جبرئيل هم مثل بيشتر خيابان هاي هرات آسفالت نيست. برف و باران اين چند روزه، نابساماني خيابان ها و كوچه را بيشتر و رفت و آمد را دشوارتر از پيش كرده است.
من به دنبال منزل" شعله ضروري" مي گردم. زني از اهالي شهر ري كه با همسر افغاني اش بيش از هفت سال است كه در هرات زندگي مي كند. راستي كه چه سخت است پيدا كردن يك نشاني در اين شهر. اصلاً اگر چيزي به نام نشاني در اين شهر وجود داشته باشد. خيابان ها و كوچه ها در اينجا نامي ندارند؛ همچنان كه خانه ها شمارهاي.
آنچه به عنوان آدرس به من گفته اند، همين است: محله جبرئيل، پشت حمام. راه كه افتادم، تصور مي كردم، پشت حمام فقط يك خانه چسبيده به آن وجود دارد كه شعله با خانواده اش در آن زندگي مي كند. اما حالا مي بينم پشت حمام يعني دهها كوچه باريك و تو در تو با صدها خانه و من بايد در يكي از اين كوچه ها شعله را پيدا كنم، چاره اي نيست. در اين شهر هر كس كه مي خواهد آدرس خانه اي را پيدا كند، بايد مشخصات ساكن آن خانه را بدهد.
و براي پيدا كردن شعله از ده ها نفريك سئوال مشترك مي پرسم: " مي بخشيد، شما مي توانيد به من بگوئيد شعله خانم در كدام يكي از اين كوچه ها زندگي مي كند، با تعجب كه نگاه مي كنند. مي گويم" همان خانم ايراني كه شوهر و چهار بچه دارد." كوچه را كه پيدا مي كنم، نوبت پرسش بعدي است: " شعله خانم در كدام يكي از اين خانه هاست؟"
خوبي محله هاي هرات اين است كه تقريباً همه يكديگر را مي شناسند و همين باعث مي شود كه بالاخره خودم را به خانه شعله برسانم. سوز سرما دست هايم را آنچنان بي حس كرده كه به زحمت مي توانم بندهاي كفشم را باز كنم. وارد اتاق كه مي شوم، پاهايم يكهو خيس مي شوند، روي پاشنه پاهايم مي ايستم و به سقف نگاه مي كنم:" شعله خانم! سقف اتاقتان چكه مي كند؟" مي گويد: "چكه نه! زمين نم دارد، مثل ديوارها." مي گويم:"يعني انقدر نم دارد كه پاهايم را خيس كرد؟" سرش را كه به نشانه تائيد تكان مي دهد، روي زير انداز نازك اتاق دست مي كشم. موكت قرمز رنگ و نخ نما شده، آنقدر نم دارد كه به خيسي مي زند. دست هايم يكهو انگار يخ مي كنند. همانطور كه پاهايم يكهو سرد شده بودند و سرما انگار مثل يك موج به تمام تنم مي ريزد و تا استخوان هايم نفوذ مي كند. " شعله خانم! چقدر اين اتاق سرد است، چطور اين سرما را تحمل مي كنيد؟"
چراغ كوچكي را كه كمي آنسوتر است، به طرفم هل مي دهد و مي گويد: "خودتان را گرم كنيد." درهمان حال كه مي گويم منظورم اين نبود، خودم را به چراغ نزديك تر مي كنم و دست هايم را روي حرارتش مي گيرم. كمي كه گرم مي شوم مي گويم: منظورم اين بود كه چطور تحمل مي كنيد اين همه نمناكي و سرما را. با صداي گرفته اش مي گويد: تحمل نكنيم، چه كنيم؟ تازه همين چراغ كوچك را تا چند ماه پيش نداشتيم و كارمندان ايراني كه اينجا كار ميكنند ، برايمان آوردند."
شعله با لهجه مردم هرات افغانستان برايم حرف مي زند: "همسرم شاگرد مغازه قصابي پدرم بود. من راضي به ازدواج با او نبودم اما پدرم مجبورم كرد، مي گفت: اما آدم خوبي است. راست مي گفت اصلاً آدم بدي نيست و در اين هفت سال اذيتم نكرده. اما من مي خواستم در ايران زندگي كنم نه در هرات. هر جور كه فكر كنيد ايران هزار بار بهتر از افغانستان است. اينجا جاي زندگي نيست. روزها كه اصلاً برق نداريم. شب ها هم فقط دو سه ساعتي برق داريم، بين ساعت 7 تا 10 شب آب لوله كشي هم نداريم. با سطل از چاه توي حياط آب مي كشيم بالا. دكتر ها مي گويند آب چاه بهداشتي نيست، اما ما كه پول نداريم تا آب سالم از مغازه بخريم."
شوهر شعله با يك چرخ دستي در خيابان هاي هرات ميوه مي فروشد، درآمد كمي دارد، آنقدر كم كه يك سالي مي شد كه نه برنج خورده بودند و نه گوشت، تا اينكه گروهي از كارمندان ايراني در هرات در يكي ازاعياد مذهبي چند كيلو برنج، آرد، روغن و گوشت براي شان فرستادند. در آمدش انقدر كم است كه در همه هفت سالي كه به افغانستان آمده اند شعله فقط دوبار توانسته براي ديدار خانواده اش به شهرش ، ري، برود: "پدرم را سال ها نديده بودم كه مرد، وقتي هم مرد پول نداشتيم كه لااقل براي مراسم كفن و دفنش به ايران بروم. وقتي چند سال بعد، خبر بيماري مادرم را شنيدم، ترسيدم اين بار هم او را بي اينكه ببينم، از دست بدهم. مادرم از غم نديدن من مريض شده بود. براي گرفتن ويزا بايد چهل دلار به كنسولگري ايران مي دادم، اما پول كافي نداشتم. وقتي مشكلم را به آنها گفتم، قبول كردند ۲۰ دلار به من تخفيف بدهند."
" شعله! تو ايراني هستي و براي رفتن به كشور خودت كه به ويزا نياز نداري؟" مي خواهد پاسخم را بدهد كه سرفه نمي گذارد، پشت سرهم سرفه ميكند، سرفه هاي خشك كه مدام به سراغش مي آيد. چند دقيقه اي كه سرفه امانش مي دهد، مي گويد: "من خودم كه پاسپورت ندارم. عكسم داخل پاسپورت شوهرم است، يعني تابعيت افغاني دارم." اين بار مي پرسم" چرا شعله؟ چرا خودت پاسپورت نداري؟ آن هم پاسپورت ايراني ؟"
هاج و واج نگاهم مي كند و مي گويد:" شوهرم اين كار را كرد. مگر فرقي هم مي كند؟"
توي چشمهايش نگاه مي كنم، مي خواهم برايش بگويم كه خيلي فرق مي كند، مي خواهم بگويم اگر پاسپورت ايراني خودت را داشته باشي، هيچ فايده اي نداشته باشد، راحت تر مي تواني به كشور خودت سفر كني... اما وقتي مي گويد كه " شوهرم دلش مي خواهد عكسم توي پاسپورت خودش باشد و من نمي خواهم ناراحتش كنم." به جاي هر حرف ديگري مي گويم: "شعله جان ! چرا اينقدر سرفه مي كني؟" دوباره سرفه اي شديد می کند و بعد مي گويد:" مدتهاست كه مريضم، اما پول دكتر رفتن را ندارم." وقتي مي پرسم چرا نمي روي" كلينك ايرانيها" كه بيماران را به رايگان ويزيت مي كند، مي گويد كه" چند بار رفته ام، اما فقط ويزيت مجاني است، هر بار برايم دارو نوشتند و من پول نداشتم داروها را از داروخانه بگيرم، حالا ديگر به كلينيك ايراني ها هم نمي روم، چقدر نسخه بگيرم؟" راست مي گويد. نسخه اي كه به دارو تبديل نشود، چه دردي را از او دوا مي كند.
نمونه سوم: فوزيه
فوزيه پورعلي، زن ۳۵ ساله اهل مازندران را در مقابل كنسولگري جمهوري اسلامي ايران در هرات ديدم. چند ماه است تعدادي از زنان ايراني هر پنج شنبه به اينجا مي آيند تا كمك هايي را كه كنسولگري با كمك تعدادي از موسسه ها و تاجران ايراني مستقر در هرات گرد آورده ، دريافت كنند. كمك هايي از قبيل ۲۰ ليتر نفت، چند كيلو آرد و برنج و گاهي هم كمي گوشت.
برقع فوزيه كه كنار مي رود تن پوش كهنه اش را ميبینم كه آنقدر نازك است كه هيچ تناسبي با سرماي زمستان هرات ندارد و بعد چشمم به كفش هاي پاره اش مي افتد، كفش كه نه، چيزي مثل يك دمپايي پلاستيكي. انگشت پاهايش از سوز سرما سرخ شده. همانطور كه دست هايش را با گوشه برقع مي پوشاند تا از آن مانعي در برابر سرماي گزنده ساخته باشد، مي گويد: "رنگم را ببين، حالم را نپرس." به چهره رنگ پريده و خسته اش نگاه مي كنم كه خيلي بيشتر از ۳۵سال مي نماياند و بعد به دستهاي حنا بسته اش. كه لبخند تلخي مي زند و مي گويد: "بعضي وقت ها دست هايم را حنامي بندم، هيچ دلخوشي ندارم در اينجا جزهمين حنا... ۱۶ سال است كه در هرات زندگي مي كنم و در همه اين سال ها يك نفر هم به خانه ما ميهمان نشده. نامادري ام مرا مجبور به اين ازدواج كرد، چون مي خواست از دستم راحت شود. "
آهي مي كشد: " زندگي با نامادري كه آن همه اذيتم مي كرد، هزار بار بهتر بود از اين زندگي، هر چه زخم زبان ميزد لااقل شكمم سير بود. اما حالا چه بسيار شب ها كه من و چهار فرزندم سر گرسنه بر زمين مي گذاريم، چه بسيار روزها كه غذاي اصلي امان فقط نان است ونان، كاش لااقل نان تازه اي گيرمان مي آمد، نان خشك را توي چاي مي زنيم و به دندان مي كشيم.
كبرا زن ۳۱ ساله بابلي هم ميگويد:" پدرم كه مرد ، خانوادهاش به زور مرا به يك مرد افغاني شوهر دادند و بعد از چند سال آمديم هرات ، در ايران كه بوديم يك چرخ دستي داشت و با آن سيب زميني ميفروخت . اينجا هم كه آمديم كارش همان بود تا اينكه فوت كرد و من و هفت بچهام را بي سرپرست گذاشت ." دستهايش را جلوي صورتم ميگيرد :" ببين چقدر خشك است . با همين دستها كه هميشه هم درد ميكند در خانههاي مردم لباس ميشويم".
لحظهاي مكث ميكند و بعد ميگويد : خانم! ما هميشه صبحانه ميخوريم . هم صبح ، هم ظهر و هم شب . غذاي ما فقط شده نان خالي و چاي . نه بخاري داريم و نه نفت . پسرها هيزم جمع ميكنند ، توي منقل ميريزيم و كمي گرم ميشويم . ميوه ما فقط هويج و شلغم است." اين را كه ميگويد ، فوزيه به ميان حرفهايش ميدود كه " خوش به حالتان كه وضعتان اينقدر خوب است ، ما سال هاست همان هويج و شلغم را هم نخورده ايم . ما بعضي از شبها همان نان خالي هم گيرمان نميايد و سر گرسنه بر زمين ميگذاريم چه برسد به هويج وشلغم ."
زهرا:نمونه ديگر
تازه رگبار تند باران تمام شده كه به محله" پل رگينه" هرات ميرسم . از اتومبيل كه پياده ميشوم ، يك جوان افغاني مدتي با تعجب نگاهم ميكند و بعد ميگويد : كجا ميخواهيد برويد، در گل فرو ميرويد و يك قدم هم نميتوانيد برداريد." ميگويم:" مهم نيست ، حداكثر اينكه خودمان گلي ميشويم و لباسهايمان كثيف ." ميگويد :" نه! فقط اينها نيست ."
اين بار سراغ زهراي ۲۵ ساله ، زن ايراني و شوهر افغاني ۶۰ سالهاش را ميگيرم. نشاني پيچ در پيچ چند خيابان و كوچه را ميدهد و ما به راه مي افتيم . خيابانها و كوچههايي كه راه رفتن در آن اصلا ساده نيست . با هرقدم برداشتن مقدار زيادي گل و لاي به كفشهايم ميچسبد و در هر چند قدم هم به ميزانش افزوده ميشود.
... يكهو پاهايم به زمين ميچسبد و هر چه تلاش ميكنم نميتوانم پايم را از زمين بلند كنم . دستم را محكم روي ديوار يكي از خانهها ميگذارم و با فشار زياد سعي ميكنم ، خودم را از اين وضع نجات دهم . اما نميتوانم. پاهايم بدجوري در ميان انبوه گل و لاي محبوس شده ... عاجزانه به اطراف نگاه ميكنم شايد كه كسي به كمكم بيايد. اما كسي حواسش به من نيست. دوباره از ديوار كمك ميگيرم و بالاخره يكي از پاهايم را به سختي از توي گلها بيرون ميكشم .آنقدر گل به كفشهايم چسبيده كه چيزي از كفشهايم را نميبينم. با هر مصيبتي آن يكي را هم بيرون ميكشم. پاهايم ديگر محبوس نيست ، اما با اين همه گل ولاي ، كفشهايم آنقدر سنگين شده كه به سختي ميتوانم قدم بردارم. چند نفر آن جلوتر توي گل فرو رفتهاند. صداي جوان افغاني توي مغزم ميپيچد كه" توي گل فرو ميرويد و نميتوانيد قدم از قدم برداريد." حالا معناي حرفش را ميفهمم . من هيچ وقت تصوري از باتلاق گل نداشتم و چه سادهدلانه با او گفتم كه مهم نيست . حداكثر لباسهايم گلي ميشود." به سختي گام بر ميدارم . يك دستم را به ديوار گرفتهام و پاهايم را با زور زياد و با چند كيلو گل با خودم مي كشانم .
در همين محله زهرا ، اهل تربت جام مشهد را ديدم ، يازده ساله بود كه پدرش او را به يك مرد ۴۷ ساله افغاني شوهر داد:" پدرم از بي پولي و فقر زياد بود كه اين بلا را بر سر من آورد ، ميخواست از نان خورهايش كم شود. من آنقدر كم سن وسال بودم كه اصلا نميفهميدم شوهر يعني چه ؟ پدرم هم هيچ سوالي نپرسيد و من را به او داد. شوهرم هم در برابر ازدواج با من صد هزار تومان به پدرم داد. چند سال اول در همان تربت جام زندگي كرديم و الان ده سال است كه به هرات آمدهايم."
تربت جام كمي ان سوي مرز ايران است و فاصله زيادي با اين شهر ندارد. اما زهرا در تمام ده سال گذشته فقط يك بار توانسته به زادگاهش سفر و ديداري با خانواده اش تازه كند:" نه پول كرايه ماشين دارم و نه پول گرفتن ويزا براي بچهها . من حتي پولي ندارم كه به مادر بيچارهام تلفن بزنم . از آخرين باري كه با مادرم تلفني صحبت كردهام چهار- پنج سال ميگذرد."
خانه كوچكشان عبارت از يك اتاق است ، با ديوارهايي كاهگلي . اتاقي كه در ورودي ندارد و يك نايلون سفيد كه با چند ميخ به ديوار كوبيده شده ، نقش در را بازي ميكند. روي نمد پاره پارهاي كه كف پوش اتاق است، جابجا ميشوم. سرما آنقدر غير قابل تحمل شده كه خودكار را به سختي توي انگشت هايم نگه داشتهام. چرا در اين خانه چيزي براي گرما بخشيدن وجود ندارد. نه يك بخاري و يا يك چراغ ؟ و نه حتي يك كرسي كوچك ذغالي؟
زهرا ميگويد:" تا چند روز پيش وسط اتاق كرسي گذاشته بوديم. اما ذغال تمام شد و پول نداشتيم كه دوباره ذغال بخريم . تازهگيها كارمندان يك شركت ايراني يك چراغ والور كوچك به ما داده اند، اما نفت نداريم كه روشنش كنيم." مي گويم:" زهرا ! چطور اين سرما را طاقت ميآوريد؟ شب ها كه هوا سردتر ميشود، چه ميكنيد؟" مي گويد:" پتو مياندازيم رويمان . هم شب و هم روز . پنج نفريم اما چهار تا پتو داريم . بيشتر شبها تا صبح از سرما ميلرزيم و خوابمان نميبرد."
نوزاد چهار ماهه زهرا گوشه اتاق افتاده و يكريز جيغ ميزند. به چهره رنگ پريده نوزادش كه نگاه ميكنم، ميگويد:" بيچاره از گرسنگي جيغ ميزند. خودم كه شير ندارم يه او بدهم . همان چند روز اول بعد از زايمان، شيرم خشك شد. چيزي نميخوردم كه شير داشته باشم . پولي هم در بساط نداريم كه برايش شير خشك بخرم . فقط چاي و آب جوش به او ميدهم . طفلك جان ندارد، ببين چقدر لاغر و زرد است." بچه يك ريز از گرسنگي گريه ميكند . مادر با نگراني نگاهش ميكند . همينطور پدر شصت سالهاش كه خودش را دريك پتوي قهوهاي افغاني پيچانده.
وقتي از پيرمرد در باره شغلش ميپرسم ، همسر 25 سالهاش به جاي او جواب ميدهد: " چه شغلي ؟ در هرات براي جوانها كار پيدا نميشود، چه برسد براي پيرمردهايي مثل او . رنگش را ببينيد، از زور سرما حال ندارد از خانه بيرون برود. تمام پائيز و زمستان همينطور گوشه اتاق مينشيند. بهار و تابستان بعضي وقتها ميرود كارگري." صداي گريه نوزاد حالا ديگر قطع شده، آنقدر جيغ زد كه از رمق افتاد. نفسهايش تند و بلند است . سينهاش خس خس ميكند و بيمار و رنجور به نظر ميآيد. مي گويم: "زهرا ! بچه بيمار است. نه؟ هيچ وقت او را به پزشك نشان داده اي؟" ميگويد:" بله . تازهگيها بردمش كلينيك ايرانيها ... و با عجله از زير نمد نسخهاي را ميكشد بيرون و به دستم ميدهد :" اين هم دواهايش. اما پول نداشتم كه بخرم ."
مهری: نام مستعار
تعداد آنها كه عاشق شدند و به ميل خود با مردان افغاني ازدواج كردند، نسبت به آنها كه به اجبار پدران و به خاطر مشكلات اقتصادي به همسري اين مردان درآمدند، بسيار اندك است. يكي از اين دختران عاشق يك دانشجوي ۲۰ ساله اصفهاني است كه از من قول گرفت كه به جاي نام واقعي اش از نام مهري براي او در اين گزارش استفاده كنم. مهري همزمان با تحصيل در دانشگاه آزاد، در يك كارگاه توليدي لباس نيز كار مي كرد. صاحبان كارگاه دو برادر افغاني بودند. يكي از برادرها كه 28 سال داشت، خياطي را خيلي خوب به او آموخت.
خودش در اين باره مي گويد:" شش ماهه مرا تبديل به يك خياط حرفه اي كرد و خيلي زود تبديل به همكاراني خوب و با پشتكار براي هم شديم. در همين همكاري بود كه كم كم به هم علاقه مند شديم. بيش از هر چيز شيفته صداقتش شدم، صداقت خودش و خانواده اش. خانواده اي كه خيلي زود مرا براي پسرشان خواستگاري كردند." مهري با ترس زياد موضوع اين خواستگاري را با خانواده اش مطرح كرد: "برادر بزرگم همين كه اين موضوع را شنيد، يك قمه بزرگ برداشت و تهديد كرد كه هم مرا مي كشد و هم او را. برادر ديگرم هم چاقوي بزرگي از آشپزخانه برداشت و مي خواست مرا بكشد. پدرم چاقو و قمه برنداشت، اما با فريادي به من گفت كه اگر با يك افغاني ازدواج كنم براي هميشه طردم مي كند و هيچ وقت حاضر نخواهد شد حتي اسمم را بشنود. "
تهديدها موثر نيفتاد و عشق كار خودش را كرد و مهري پنهاني با محمد، جوان اهل هرات، پيمان زناشويي بست: "عقد شرعي كرديم و به افغانستان آمديم. به هرات كه رسيديم، به مادرم تلفن زدم و گفتم دنبالم نگرديد، من ازدواج كرده ام و حالا سر خانه و زندگي خودم هستم. هم زندگي ام خوب است، هم همسرم و خانواده اش." مادرش پشت تلفن به گريه افتاده بود كه: "مهري، تو رو به خدا برگرد ايران. بيشتر از اين لجبازي نكن."
مهري هم با گريه گفته بود:" اگر برگرديم ايران برادرهايم هم مرا مي كشند، هم محمد را."
مهري هنوز هم از اينكه با يك مرد افغاني ازدواج كرده، اصلاً پشيمان نيست. اما همه پشيماني اش از اين است كه به افغانستان آمده اند. به قول خودش از ترس جان شوهرش به اين مهاجرت تن داد:" شايد بهتر بود به جاي مهاجرت به افغانستان به يكي از شهرهاي دور افتاده ايران مي رفتيم. برادرهايم كه نمي توانستند وجب به وجب ايران را براي يافتن ما جستجو كنند. اما من خيلي ترسيده بودم و همين ترس هم من و همسرم را آواره كرد و هم خانواده اش را. آن بيچاره ها بيشتر از ۲۰ سال بود كه در ايران زندگي مي كردند، زندگي و در آمدشان هم بد نبود، اما حالا اينجا خيلي از روزها معطل يك تكه نان هستند. حالا ديگر به خانواده همسرم ويزاي ايران را نمي دهند، يعني به هيچ خانواده افغاني به اين راحتي ها ويزا نمي دهند. مسئولان كنسولگري ايران گفته اند تنها به همسرم آن هم بخاطر من كه ايراني ام، يك ويزاي شش ماهه مي دهند."
هوا رو به تاريكي مي رود و من به سختي مي توانم كاغذم و آنچه را رويش مينويسم ، ببينم. خانه اي كه مهري با شوهر و ۱۱ نفر از اعضاي خانواده او در آن زندگي مي كنند، همچون بسياري از خانه هاي هرات، برق ندارد و تنها روشنايي اتاق، شعله هاي آبي يك چراغ گازي پيك نيكي است، چراغي كه براي خوراك پزي از آن استفاده ميكنند.
مادر شوهر مهري كه به سختي مي توانم چهره اش را ببينم، مي گويد: "نفت و يا كپسول اضافي گاز نداريم كه يك چراغ هم براي روشنايي استفاده كنيم. با شعله هاي چراغ مي سازيم. روي همين چراغ هم غذا مي پزيم، هم از گرمايش استفاده مي كنيم و هم از روشنايي اش."
با خودم مي گويم: عجب گرمايي هم! انگار پيرزن مي شنود كه با مهرباني مي گويد: مي دانم! اتاق خيلي سرد است، همه بچه ها سرما خورده اند. مهري هم سرماخورده، نمي بيني چقدر سرفه مي كند." رو به مهري مي گويم: "تو كه هم خودت خياط هستي و هم شوهرت، چرا اينجا، در هرات، مثل اصفهان، يك كارگاه توليدي لباس داير نمي كنيد؟"
مي گويد: " ما با همين رويا به هرات آمده ايم، شوهرم و برادرش هشت چرخ صنعتي داشتند كه به اينجا آورديم. با خودمان مي گفتيم خياطي مي كنيم و زندگي مان را مي گذرانيم. اما همه اش فقط يك خواب و خيال بود كه زود بر باد رفت. اينجا مردم پول ندارند كه غذاي كافي بخورند، چه برسد كه لباس هم بخرند. جسته و گريخته براي همسايه ها خياطي مي كنم اما پولي كه به عنوان مزد به من مي دهند، خيلي ناچيز است، حق هم دارند. وقتي مي بينم در چه فلاكتي زندگي مي كنند، چگونه پول بيشتري از آنها طلب كنم؟"
مهري و خانواده اش در اين هفت - هشت ماهي كه به هرات آمده اند، آنقدر دچار بي پولي هاي شديد شدند كه به ناچار چرخ خياطي هاي شان را يكي پس از ديگري فروختند و حالا از آن هشت چرخ فقط يكي مانده كه مهري گاهي با آن براي اين و آن لباس مي دوزد. مهري مي گويد: زندگي در هرات برايم غير قابل تحمل شده، اما هنوز هم مي ترسم به ايران برگردم، مي ترسم كه برادرهايم، محمد را بكشند.
ادامه داستان
يك هفته بعد دوباره الهه را جلوي كنسولگري ايران ميبينم. ذوق زده برگه عبورش را نشانم ميدهد و ميگويد: "بالاخره گرفتم، همين امروز" دوباره مثل روز اولي كه ديدمش، بغض مي كند و بريده بريده حرف مي زند:" از تلفن كنسولگري به مادرم در مشهد تلفن زدم، بعد از سه سال صدايش را مي شنيدم، اما از زور گريه نمي توانستم حرف بزنم. هم من گريه مي كردم و هم مادرم. يكي از كارمندان كنسولگري كه ديد هق هق گريه نمي گذارد حرف بزنم، گوشي را از دستم گرفت و از مادرم خواست كه مدارك مورد نياز را براي صدور برگه عبور براي آنها فاكس كند تا به من برگه عبور بدهند. مادرم هم خيلي زود مدارك را فرستاد."
مرد جواني كه در كنارش ايستاده، مي گويد: " الهه ! تو كه اين همه صبر كردي، چند روز ديگر هم صبر كن" مي گويد: "شوهرم است، من ميخواهم همين امروز به مشهد بازگردم، اما او موافق نيست." رو به شوهرش ميگويم: "چرا نمي گذاري همين امروز برود؟ نگاهي به سرتا پاي همسرش مي اندازد و ميگويد: "لباس ها و كفش هاي پاره اش را ببينيد، نمي خواهم خانواده اش بعد از چند سال با اين وضع ببينندش، اگر چند روز را هم تحمل كند، پولي قرض مي كنم و با يك لباس آبرو مندانه راهي اش مي كنم."
اول قرار است، الهه به ايران برود، بعد هم همسرش: " مسئولان كنسولگري به من قول داده اند به خاطر همسر ايراني ام به من كمك كنند تا زودتر به ايران بروم." دوباره رو به الهه مي گويد: "خواهش مي كنم سه - چهار روز ديگر هم صبر كن. " الهه كه پهناي صورتش را اشك پوشانده، مي گويد: "لباس نو را مي خواهم چكار؟ من خانه ام را در ايران مي خواهم . فقط همين. " و همان روز ميرود ايران.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home